خانم ناری

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: فارس

منبع یا راوی: گردآورنده: ابوالقاسم فقیری

کتاب مرجع: قصه های مردم فارس - ص ۱۰۳

صفحه: ۲۶۱ - ۲۶۳

موجود افسانه‌ای: دیو

نام قهرمان: خانم ناری

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: مادر خانم ناری و دیو

از این قصه روایت های دیگری هم وجود دارد. به نظر می رسد قصه خانم ناری کامل نیست، در روایت های دیگر ضد قهرمان به کیفر می رسد، در حالیکه در این قصه، دیو و مادر خانم ناری، بی سرانجام رها می شوند. در قصه ها سیب و انار سمبل باروری و زایندگی هستند. در قصه خانم ناری هم زن با خوردن یک دانه انار حامله می شود.

زنی بود که بچه دار نمی شد. هر کاری می کرد فایده ای نداشت. روزی یک دانه انار در گوشه اتاق پیدا کرد، آن را خورد. بعد از مدتی احساس کرد حامله شده است. خیلی خوشحال شد. بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت، یک دختر زایید و اسمش را گذاشت خانم ناری. شوهر این زن یک دیو بود. زن او را توی صندوق بزرگی پنهان کرده بود. روزی به سراغ دیو رفت. دیو از او رو گرداند و گفت: «تودختری داری و از من پنهان می کنی. حالا اگر مرا می خواهی، باید او را از بین ببری.» زن، خانم ناری را به دست کلفتش سپرد و گفت که ببرد و سر او را ببرد، پیراهنش را خون آلود کرده و بیاورد. کلفت خانم ناری را به بیابانی برد، اما دلش نیامد او را بکشد. کبوتری را گرفت، کشت و خونش را روی پیراهن خانم ناری ریخت و آن را برای خانم آورد. خانم ناری را هم در بیابان رها کرد. خانم ناری همینطور که می رفت، پایش به سنگی خورد. دید زیر سنگ یک دریچه است، آن را باز کرد، پله بود، از آن پایین رفت، به خانه ای رسید. دید در آنجا از هر چیزی چهار عدد است. با خودش گفت: «حتما در اینجا چهار نفر زندگی می کنند.» خانه را تمیز کرد و مرتب کرد. غذا را پخت و آماده کرد و خودش در جایی پنهان شد. شب شد، چهار جوان که برادر بودند وارد شدند و از وضعی که دیدند تعجب کردند. آن ها شامشان را خوردند و خوابیدند. خانم ناری پاهای آنها را حنا بست تا مجبور شوند به حمام بروند و او بتواند کارها را انجام دهد. چند روز کار خانم ناری و برادرها همین بود. تا اینکه برادر کوچکتر تصمیم گرفت کسی را که این کارها را می کند، بشناسد. شب انگشتش را زخمی کرد و نمک روی آن باشید تا خوابش نبرد. وقتی دختر می خواست پای او راحنا بگذارد، مچ اش را گرفت. برادرهای دیگر بیدار شدند و دختر زیبا را دیدند. همانجا عهد کردند مانند خواهر و برادر با یکدیگر زندگی کنند.دیو که از زنده بودن خانم ناری و جایی که زندگی می کرد با خبر شده بود، باز در گوش زن خواند که خانم ناری را بکشد. مادر خانم ناری پیراهنی زیبا تهیه کرد و آن را یک شبانه روز در زهر خواباند. بعد تغییر قیافه داد و رفت به خانه چهار برادر. پیراهن را به خانم ناری فروخت. خانم ناری به حمام رفت و پیراهن را پوشید. در راه برگشت بی هوش افتاد. اتفاقاً پسر پادشاه از آنجا رد می شد، چشمش که به خانم نازی افتاد یک دل نه، صد دل عاشق او شد. او را برداشت و با خود به قصر برد.بعد حکیمان را خبر کرد. حکیمان فهمیدند که خانم ناری مسموم شده، او را در هفت حوض شیر شستشو دادند. حال خانم ناری خوب شد. با شاهزاده ازدواج کرد و پس از مدتی صاحب یک پسر شد.چهار برادر هر چه منتظر شدند دیدند خانم ناری نیامد. هر کدام راه دیاری پیش گرفتند و به جستجوی خانم ناری پرداختند. دیو که از ماجرای نجات یافتن خانم ناری مطلع شده بود، باز از مادر خانم ناری خواست که برود و دختر را بکشد. مادر خانم ناری لباس گدایی به تن کرد و به قصر رفت و اجازه خواست تا شب را در آنجا بماند. نیمه های شب رفت به بالین بچه و او را کشت و کارد خونی را زیر بالش خانم ناری گذاشت. صبح، وقتی می گشتند، کارد را پیدا کردند. و شاهزاده دستور داد پستانهایخانم ناری را بریدند و بچه مرده را زیر بغلش گذاشتند و او را از قصر بیرون کردند.خانم ناری گریان و نالان رفت تا به دامنه کوهی رسید، آنجا از خستگی خوابش برد. در خواب دید آقایی نورانی، سر بچه را به تنش چسباند. خانم ناری از خواب پرید و دید که بچه زنده و سالم است. مدتی گذشت تا اینکه یک روز صدایی شنید که از داخل یک غار می آمد. رفت و دید که پنج درویش نشسته اند و هر کدام حکایت خودش را تعریف می کند. فهمید که چهار تا از آنها همان چهار برادر هستند وپنجمی هم شوهرش است که از غصه او درویش شده. خانم ناری وارد غار شد و آنها از دیدن او شاد شدند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد